علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

دل تنگی

مادر جون زهرا و خاله جون با هم رفتند مسافرت و ما تنهایی موندیم از اونجایی که دلبستگی زیادی به مادرجون و آقا جون داری دل تنگشون شدی و روز و شب میپرسی پس مادر جون دیگه (دیگه : نام مستعاری از طرف تو برای مادر جون و آقاجون) کی میان ... چقدر دیر میان من دلم براشون تنگ شده روزی هم که قرار بود من و بابایی بیایم اداره ... قرار شد بری خونه مادرجون حاجی اولش دلت نمیخواست که بری اما وقتی فهمیدی که بچه های عمه جون هم اونجا هستند راضی به رفتن شدی خدا رو شکر برای صبوریت
6 فروردين 1394

بی خطر

از اونجایی که عاشق آتش نشان ها هستی ...دوست داری در آینده  آتش نشان بشی میگم علی اصغرم من دوست ندارم تو آتش نشان باشی آخه خطرناکه ... آتیش داره ... خدای نکرده میسوزی و من خیلی ناراحت میشم با اعتماد به نفس کامل میگی : مامانی من آتش نشان بشم که نمیرم تو آتیش من میخوام رئیس آتش نشان ها بشم هر جا آتیش بگیره به همکارام میگم که برن آتیشا رو خاموش کنند ... این طوری دیگه خطرناک نیست  
6 فروردين 1394

20 سوالی...

مامانی این نردبون واسه چی اینجاست؟ من : نمیدونم عزیزم خوب اگه مال تو بود میدونستی واسه چی اینجاست؟ من: آره اگه مال من بود میدونستم خوب فکر کن مال تو برا چی اینجاست؟ من: ...
6 فروردين 1394

عمو نوروز

آخرین شب 29 اسفند 93 بود برات داستان عمو نوروز و خاله بهار رو گفتم  گفتم وقتی بخوابی خاله بهار میاد ... عمو نوروز میاد ...  عمو نوروز با خودش یک عالمه هیده و عیدی داره ... شبکه بچه ها میخوابن یک هدیه خیلی قشنگ میذاره کنارشون تا صبح که بیدار بشن تو با این افسانه ای که برات گفتم خوابیدی به امیدی که عمو نوروز میاد صبح من اول از همه بیدار شدم و شدم عمو نوروز هدیه ای که از قبل با بابایی تدارک دیده بودیم رو گذاشتم کنار سفره هفت سین و بیدارت کردم گفتم علی اصغرم بیدار شو بهار شده عمو نوروز اومده فک کنم این هدیه هم برای تو گذاشته اینجا پاشو بازش کن ببین مال تو هستش یا نه؟ با ذوق فراوون از خواب بیدار شدی و رفتی کنار هفت سین .....
5 فروردين 1394
1